شعر "فاصله" از شاعر "مجتبی بضاعت پور"
توغم انگیزترین ناحیه ی افکاری
قطره ای حل شده درسبزینه
وچواشکی که جدامیشود از پاکترین سطح قنوتی درشب
کلبه ای در لب پنهان حیاط ملکوت
ومن ازگشتن آن درته این فاصله ها گم شده ام
آری احساس من این است که من گم شده ام
عمق غوغای خزان دل تو
غرق فهمیدن افطار پرستوی غریبت در نور
لای اندیشه ی پروسعت تنهایی هرلحظه ی تو
و تراویدن هر ثانیه ای روی زمانی نگران در پی تو...
از میان دو صدایی که فریبانه ملاحت به نگاه همه ی خاطره ها می بخشد
و غروبی که پریشانی خود را به فضایی نیلی میشوید
و نسیمی که طراوت به روان گس این منظره در تاریکی می آرد
من غریبانه به دنبال سکوتی هستم
در مسیر تپش فاصله ها
درلب ساحل غمناک فرورفته در این مرثیه ها
در هجوم خنک تابستان
در پی سادگی خواب درختی که نماهنگ متینی دارد
و در آسودگی خط قلم
در رسیدن به کلامی دیگر...
لحظه ها منتظر خاطره اند
شاید این خاطره ای را که تو در منحنی خلوت شب های من انداخته ای
امتداد نفس گلهاییست
که در ایوان امیدی ویران میرویند
کاش این صفحه ی تقویم که بر دوری ما می خندد
با نسیمی گذران از سر شادی ورقی تازه کند
و مداری پرازاحساس وپر از عاطفه در برگیرد...
آشتی دادن مهتاب و سحر حس عجیبی دارد
و چه ابعاد لطیفی دارد
خواهش سرد وضو،به تن خسته ی من
من در این حاشیه ی درد بدنبال خدا خواهم رفت
و نمازی خواهم خواند به آرامی یک خواب زلال...
و در این لحظه ی متروک از روح
رقص مستانه گندم چه شکوهی دارد
چه هماهنگی خوبی دارد
چینش روغنی منظره در بالادست
تابش جامد اشیاء مجاور،فراسوی خیالی مشکوک
جنبش برگ فرورفته در ادراک خدا
روی سجاده ی یک برکه در این نزدیکی
سایه ی تنگ خجالت به سردفتر من می ریزد...
پشت این خاطره ها
من به آشفتگی خط قلم نزدیکم
و صدای تپش ظلمت را میشنوم
من دگرگونه به بیداری خورشید در این آبادی می نگرم
و در این کوچه که هر لحظه در آن،وزش امیدی می آید...
بادِ احساس تو سرگشته و سرمست از انبوه درختان انار
با کمی خنده به آغوش چمن های غنی از هیجان می آید
میزند سر به درون کدر و تار تنورِ سر راه
بوسه بر کاغذ این دفتر بی جلد و پر از واقعه ها می فکند
روی پیشانی این کاغذ پژمرده و ناصاف مدام
آخرین جمله ی اندوه تو در سجده ی خورشید سراسیمه به من می نگرد
و به من می گوید
راه معراجِ به آغوش تو را...
حجم این زمزمه هایی که تو را می خواند
قدر ابریست که در کوچه ی بن بست زمان میگرید
جنس این مرثیه هایی که مرا پی در پی میشکند اندوه است
دست کوتاه حقیقت نغمه هایی جاوید از نی اقبال برون می آرد
نغمه هایی که از اسرار تو با من لب آن رود سخن میگوید
گرچه نیلوفر احساس تو از باغچه ای میروید
که صداقت به تن سرد حروفی دارد
که صمیمانه من آن را به لبانی که زمانی بنشستند بر اعضای تو از پنجره بر مهتابی می گویم...
فرصت سبز رسیدن ب کران همه ی فاصله ها نزدیک است
به طناب غم تنهاییمان سنجاقی خواهم زد
خواهم انداخت بر آن رخت تر رابطه را
من از اندازه ی پیراهن خوشبختی این رابطه بر مردم این دشت سخن خواهم گفت
به اصول خنک شهریور
وصله ای خواهم زد...
تکیه هایی که تو بر سادگی منحنی شانه ی من میکردی
وسعتی داشت به اندازه ی آفاق خزان
بُعدی از خواهش دستان تو در آن طرف نامعلوم
فقط این چینش پنهانی افکار اتاق
فقط این دست نوازشگر امواج نسیم
در بروی غم تنهایی دل میبندد
من از آزادترین بام فراموشی ها
روح و رویای هم آغوشی با باران را
با سبد های پر از غصه به تقدیر زمان بخشیدم
کاش میشد جریان نفس فاصله ها را کم کرد
کاش میشد به سمیرای تهیدست خزان منطق داد
کاش میشد که خدا را فهمید
من به قانون خدا شک دارم
من به ناپاکی آرامش بوسیدن دستان تو عادت دارم
و سر خاضع ایمان به تن بالش تاکید مه آلود گناه
و شکیبایی آن بستر پرمهر
دردامنه ی تاریکی
و تمنای تو در زاویه ای بحرانی
حالیا ترک تو اجبار غم حادثه ی فرداهاست
خط پیوستگی و وصلت ما آبی نیست...
به شبانگاه دو دیدار قسم
و همین ثانیه هایی که تَرَک میدهد افکار مرا
و به اقطار پر از برگ همین دلتنگی
و به پژواک قدم هایت بر روی هرم های هوایی هشیار
من به این جاذبه ی نمناک خاطره ها دلشادم
من به این رایحه ی تلخ فراقت متوسل شده ام
چشم بارانی من جامه ی اندام تو را پوشیده
فکر سودای تو دربستر آکنده به هر عشق تهی
از لب نقره ای خاطره با شیون افسوس وفغان خواب مرا میروبد
آخرین آیه ی تصنیف همین فاصله ها را دریاب
مهربانی به پریشانی شب های من ارزانی دار
و مرا رد کن از این قاعده ی بیداری
و مرا کم کن از این هوش ظریف
نازنینا تو پراکنده بضاعت به لب پورِبضاعت دادی
با نگاهی دیگر
تازگی بخش بر این دل خسته...
:: موضوعات مرتبط:
شاعران سایت شعرنو ,
,
:: برچسبها:
مجتبی بضاعت پور ,
شعرنو ,
,